Have a Little Faith: a True Story

The article about %%Keyword%%, which is currently a popular topic of Book everywhere, Is commanding substantial observance, isn’t it? Today, let’s explore some Have a Little Faith: a True Story that you may not know about in this article on https://camilledimaio.com/!

The feedback on the article Have a Little Faith: a True Story


Quick view
Listen anywhere on your phone, tablet, and computer.


ADIP_UBERVERSAL_GENERAL:55053750:16070655118:6443257193:12459868799327599202:ADV2_WINDOW_SHOPPING

H

In Have a Little Faith, Mitch Albom offers a beautifully written story of a remarkable eight-year journey between two worlds–two men, two faiths, two communities–that will inspire readers everywhere.

Moving between their worlds, Christian and Jewish, African-American and white, impoverished and well-to-do, Albom observes how these very different men employ faith similarly in fighting for survival: the older, suburban rabbi embracing it as death approaches; the younger, inner-city pastor relying on it to keep himself and his church afloat. …

تاریخ نخستین خوانش: روز یازدهم ماه اکتبر سال 2010 میلادی

عنوان: یک ذره ایمان داشته باش؛ نویسنده: میچ آلبوم؛ مترجم: نازنین میرصادقی؛ تهران: ایران‌بان‏‫، 1388؛ در 300ص؛ شابک 9789642980901؛ موضوع: ‏‫آلبرت ال لوئیس؛ هنری پی‬ کاوینگتن – ‏‫ایمان (یهودیت)‬ – داستانهای نویسندگان امریکایی – سده 21م‮‬

عنوان: ذره‌ ای ایمان داشته باش؛ نویسنده: میچ آلبوم ؛ مترجم: مهرداد وثوقی؛ تهران افراز، ‏‫‬‏1389؛ در 250ص؛ شابک 9789642432745؛

عنوان: ذره‌ای ایمان داشته باش؛ نویسنده: میچ البوم ؛ مترجم: فریده همتی؛ تهران درسا، 1389؛ در 304ص؛ شابک: 9789648759600؛

عنوان: ایمان داشته باشیم؛ نویسنده: میچ آلبوم؛ مترجم صدیقه ابراهیمی(فخار)؛ تهران دایره‏‫، 1389؛ در 293ص؛ شابک 9786005722031؛ چاپ دوم 1394؛

عنوان: کمی ایمان داشته باش؛ نویسنده: میچ البوم؛ مترجم احمد نیازاده؛ تهران نشر قطره‏‫، 1393، در 302ص؛ چاپ دوم 1394؛ چاپ ششم 1397؛ در 278 ص؛ شابک 9786001197857؛‬عنوان: کمی ایمان داشته باش: یک داستان واقعی؛ نویسنده میچ آلبوم؛ مترجم مریم فتاحی؛ تهران نشر نیماژ‏‫، 1393؛ در 195ص؛ شابک 9786003670099؛

عنوان: ذره‌ای ایمان داشته باش؛ نویسنده: میچ آلبوم؛ مترجم: حجت‌‌اله سرلک؛ تهران: نشر هونار‏‫، ‏‫1395؛ در 216ص؛ شابک 9786008183006؛

عنوان: کمی ایمان داشته باش بر اساس یک داستان واقعی؛ نویسنده: میچ آلبوم؛ مترجم: هومن عباسی‌نتاج‌عمرانی؛ ویراستار: ناکتا رودگری؛ تهران نوای مکتوب‏‫، ‏‫1398؛ در 208ص؛ شابک 9786008958178؛‬‬

کتاب «کمی ایمان داشته باش» نوشته «میچ آلبوم»، نویسنده، موسیقی‌دان، و برنامه‌ ساز تلویزیونی است.؛ «آلبوم»، نویسنده‌ ای کم‌کار اما از نظر منتقدان، موفق هستمد.؛ مشهورترین کتاب ایشان «سه‌ شنبه‌ ها با موری» نام دارد، که مدت‌ها، در صدر کتاب‌های پرفروش قرار داشت.؛ «آلبوم» در اکثر آثارش سویه‌ ای مذهبی عرفانی دارند، و به منشا عالم هستی و روابط بین اجزای جهان میپردازند.؛

نقل از متن: «کسی را که اهل ایمان باشد میشناسی؟ وقتی او را میبینی، فرار میکنی؟ اگر این‌طور است، بدان دیگر نیازی به گریز نیست.؛ چند لحظه‌ ای بنشین.؛ یک لیوان آب یخ بنوش.؛ یک بشقاب نان ذرت بخور.؛ شاید متوجه شوی چیز زیبایی هست، که میتوان یاد گرفت، و نه تو را میگزد، و نه ضعیفت میکند، فقط ثابت میکند در وجود تک‌تک ما جرقه ‌ای الهی هست، که شاید یکروز بتواند جهان را نجات دهد.؛ در آغاز یک پرسش بود.؛ در پایان، آن پرسش پاسخش را گرفت.؛ خداوند میخواند، و ما با او زمزمه میکنیم، و ترانه‌ های بسیاری هست، اما فقط یک آهنگ را میخوانیم، فقط یکی؛ ترانه‌ ی شگفت‌انگیز انسان». پایان نقل

Read More :   What Book of the Bible Should I Read First? 10 Great Places To Start

نقل نمونه متن از کتاب کمی ایمان داشته باش؛ مترجم: احمد نیازاده؛ در آغاز…؛ در آغاز یک پرسش بود.؛ «میتوانی سخنرانی مراسم خاکسپاریم را تو بگویی؟» گفتم: متوجه نمیشوم.؛ پیرمرد دوباره پرسید «سخنرانی مراسم خاکسپاری؟ وقتی از دنیا میروم.»؛ پلکهایش باز و بسته میشد.؛ ریشهای سفیدش را تمیز و مرتب اصلاح کرده بود، و کمی خمیده ایستاده بود.؛ پرسیدم: مرگت نزدیک است؟ با خنده گفت: «نه هنوز.» پس چرا…؟ «چون به نظرم گزینه ی مناسبی برای اینکار هستی، و فکر میکنم وقتی زمانش فرا برسد، میدانی چه بگویی.»؛ در ذهنتان مجسم کنید پرهیزگارترین مردی را که میشناسید.؛ کشیش، روحانی، خاخام، امام جماعتتان را.؛ حالا تصور کنید او آهسته روی شانه ی شما بزند، و بخواهد شما از طرف او با این دنیا وداع کنید؛ در ذهنتان مجسم کنید مردی که دیگران را تا بهشت بدرقه میکند، از شما بخواهد، او را تا بهشت بدرقه کنید.؛ گفت: «خوب؟ مشکلی با این قضیه نداری؟»؛ در آغاز پرسش دیگری هم بود.؛ «یا مسیح، مرا رستگار میکنی؟»؛ مردی تفنگ در دست، پشت سطلهای زباله ی جلو یک ردیف خانه ی همشکل در بروکلین، پنهان شده بود.؛ نیمه های شب بود.؛ همسر و دختربچه اش گریه میکردند.؛ با دقت به ماشینهایی که به سمت خانه اش میآمد، نگاه میکرد.؛ بی تردید ماشین بعدی ماشین کسانی است، که میخواهند او را از پا دربیاورند.؛ لرزان پرسید: «مرا رستگار میکنی یا مسیح.؛ اگر قول بدهم زندگیم را وقف تو کنم، امشب مرا نجات میدهی؟»؛ تصور کنید پرهیزگارترین مردی را که میشناسید.؛ کشیش، روحانی، خاخام، امام جماعتتان را.؛ حالا او را با لباسهای کثیف مجسم کنید، که تفنگی در دست، پشت چند سطل زباله طلب رستگاری میکند.؛ مجسم کنید مردی که دیگران را تا بهشت بدرقه میکند، ملتمسانه میخواهد به جهنم نرود.؛ زمزمه میکرد: «پروردگار من، اگر قول بدهم…» این داستانِ باور داشتن است، و دو مرد کاملاً متفاوت، که به من آموختند چگونه میتوانم ایمان داشته باشم.؛ زمان زیادی طول کشید تا آنرا بنویسم.؛ به مکانهای مذهبی زیادی رفتم، به شهرها و حومه های آنها، به «ما» مقابل «آنها» فکر کردم، به چیزی که باعث جدایی اهل ایمان در همه جای دنیا میشود؛

و سرانجام، این داستان من را به خانه ام برد، به عبادتگاهی پر از مردم، به تابوتی از چوب کاج، و به منبری خالی.؛ در آغاز یک پرسش بود.؛ اما مبدل به آخرین درخواست شد.؛ «میتوانی سخنرانی مراسم خاکسپاریم را تو بگویی؟»؛ و از آنجایی که اغلب در مورد اعتقادات اینگونه است، گمان میکردم میخواهند در حق کسی لطفی کنم، در حالیکه در واقع لطفی شامل حال من شده بود.؛

بهار سال 1965میلادی است…؛ و پدرم من را برای مراسم دعای صبح شنبه از اتومبیل پیاده میکند.؛ به من میگوید: «باید بروی.»؛ هفت ساله هستم، خیلی کم سن و سالتر از آنکه یک سئوال بدیهی را بپرسم: چرا من باید بروم و او نه.؛ در عوض کاری را میکنم که او گفت.؛ وارد عبادتگاه میشوم و از راهرویی طولانی میگذرم، و به سمت یک محراب کوچک میروم، همان جاییکه مراسم دعای کودکان برگزار میشود.؛ پیراهن سفید آستین کوتاهی پوشیده ام و به کراواتم سنجاق زده ام.؛ درِ چوبی را میکشم و باز میکنم.؛ کودکان نوپا روی زمین هستند.؛ پسرهای کلاس سوم خمیازه میکشند.؛ دختران پایه ی ششم لباس کشباف نخی تیره به تن دارند، و قوز کرده اند، و با هم پچ پچ میکنند.؛

Read More :   100 Best Childrens Books of All Time

کتاب دعایی برمیدارم.؛ صندلیهای انتهای اتاق پر است، برای همین همان جلو مینشینم. یک دفعه در باز میشود و سکوت اتاق را فرا میگیرد.؛ مرد خدا وارد میشود.؛ همچون غولها راه میرود.؛ موهایش مشکی است و پرپشت.؛ وقتی حرف میزند، تکانهای بازوهایش ردای بلندش را همچون پارچه ای مقابل باد بالا و پایین میکند.؛ داستانی را از کتاب مقدس میگوید.؛ از ما سئوال میکند.؛ روی صحنه بلند بلند قدم برمیدارد.؛ به جاییکه نشسته ام نزدیک میشود.؛ احساس میکنم بدنم یک دفعه گُر میگیرد.؛ از خدا میخواهم من را ناپیدا کند.؛ لطفاً، خدایا، لطفاً.؛ پرحرارتترین دعای آن روزهای من است.؛

مارس: سُنت بزرگ دوری: حضرت آدم در باغ عدن پنهان شد.؛ حضرت موسی تلاش کرد برادرش را جانشین خود کند.؛ حضرت یونس سوار بر قایقی شد و نهنگی او را بلعید.؛ آدمی میخواهد از خداوند دوری کند.؛ گویی یک رسم است.؛ بنابراین شاید دوری من از آلبرت لوییس از همان دوران کودکی ام تبعیت از این سنت بود.؛ البته او خدا نبود، اما در نظر من نزدیکترین فرد به خداوند بود، مردی مقدس، یک روحانی، رئیس بزرگ.؛ وقتی کودک بودم، والدینم به جماعت عبادت کنندگان عبادتگاه او پیوستند.؛ در هنگام موعظه هایش روی پای مادرم مینشستم.؛ و با وجود این وقتی فهمیدم او کیست، مرد خدا، دویدم.؛ اگر او را در راهرو میدیدم، میدویدم و فرار میکردم.؛ حتی در دوران نوجوانی هم اگر میدیدم به من نزدیک میشود، داخل یکی از راهروها پنهان میشدم.؛

بلندقد بود، نزدیک 190سانتی متر. در حضورش احساس کوچکی میکردم.؛ وقتی از عینک قاب مشکیش نگاه میک��د، مطمئن بودم میتواند تمام گناهان و ضعفهای من را ببیند.؛ برای همین از او فرار میکردم.؛ فرار میکردم تا دیگر چشمش به من نیفتد.؛ وقتی به سمت خانه اش رانندگی میکردم، اتفاقات گذشته در ذهنم تداعی میشد.؛ یکروز بهاری در سال 2000میلادی بود، پس از باد و باران.؛ چند هفته قبل بود که آلبرت لوییس هشتاد و دو ساله آن تقاضای عجیب را از من کرد، در یک راهرو و پس از سخنرانیم.؛ «میتوانی سخنرانی مراسم خاکسپاریم را تو بگویی؟»؛ پاهایم خشک شده بود.؛ تا آن زمان چنین چیزی از من نخواسته بودند، هیچ کس، چه برسد به یک پیشوای مذهبی.؛ همه سرگرم سلام و احوالپرسی بودند، اما او مدام لبخند میزد، و انگار معمولیترین سئوال دنیا را پرسیده بود.؛

تا اینکه یک دفعه گفتم باید وقت داشته باشم، و درباره ی آن موضوع فکر کنم.؛ پس از چند روز به او زنگ زدم.؛ گفتم خیلی خوب، درخواستش را میپذیرم؛ در مراسم خاکسپاریش صحبت میکنم، اما تنها در صورتیکه بگذارد او را به عنوان یک فرد معمولی بشناسم، تا بتوانم همانگونه در موردش حرف بزنم؛ گمان میکردم آنکار مستلزم چند ملاقات شخصی با او باشد.؛ گفت: «قبول.»؛ داخل خیابان پیچیدم.؛ تا آنموقع، هرچه از آلبرت لوییس میدانستم چیزهایی بود که یک مخاطب از یک مجری میداند: نوع بیانش، حضورش روی صحنه، شیوه ای که عبادت کنندگان را با صدای محکم و بلند، و حرکات دستانش مات و مبهوت میکرد.؛ البته، زمانی با هم نزدیکتر بودیم.؛ در دوران کودکی معلم من بود، و چندین مراسم خانوادگیمان را هم انجام داده بود؛ مثلاً ازدواج خواهرم و خاکسپاری مادربزرگم را.؛ اما در واقع بیست و پنج سالی میشد، دور و برش نبودم.؛ از اینها گذشته، شما چقدر درباره ی روحانی خود میدانید؟ به حرفهایش گوش میدهید، و به او احترام میگذارید، اما به عنوان یک فرد معمولی؟ روحانی من، همچون یک پادشاه از من دور بود.؛ هرگ�� در خانه اش غذا نخورده بودم.؛ هیچگاه به عنوان یک دوست با او به گردش نرفته بودم.؛ اگر همچون دیگر انسانها نقاط ضعفی داشت، آنها را نمیدیدم.؛ عادتهای شخصی؟ از هیچکدام خبر نداشتم.؛ خوب، این حرفم خیلی هم درست نیست.؛ از یکی از عادتهایش مطلع بودم.؛ میدانستم به آواز خواندن علاقه دارد.؛ همه این را میدانستند.؛ در موعظه هایش هر جمله ای میتوانست به یک تکخوانی مبدل شود.؛ حین صحبتهایش، فعلها یا اسامی را، آوازگونه میگفت.؛ انگار در برادوی نمایش اجرا میکرد.؛ در سالهای آخر عمرش، اگر میپرسیدید حالش چطور است، چشمهایش را جمع میکرد، و همچون یک رهبر ارکستر، انگشتش را بالا میآورد، و زیر لب میخواند: «این روحانی پیر، دیگر همچون گذشته ها نیست، …»؛

Read More :   19 Ways To Promote A Book (By A 4x NY Times Bestseller)

پایم را روی پدال ترمز فشار دادم.؛ باید چه میکردم؟ آدم مناسبی برای آنکار نبودم.؛ ایمانم همچون گذشته ها نبود.؛ در آن حال و هوا نبودم.؛ او بود که در مراسم خاکسپاری صحبت میکرد نه من.؛ چه کسی در مراسم خاکسپاری فردی سخنرانی میکند، که خود در مراسم تدفین دیگران سخنرانی کرده و میکند؟ میخواستم طفره بروم، بهانه ای بیاورم.؛ انسان میخواهد از خداوند دوری کند.؛ اما من در مسیر دیگری پیش میرفتم.؛

ملاقات با استاد: از ورودی خانه بالا رفتم، و روی پادری، که دورتادورش را، علف و چمن خشک گرفته بود، پا گذاشتم.؛ زنگ زدم.؛ این هم به نظرم عجیب میآمد.؛ به گمانم فکرش را هم نمیکردم خانه ی یک مرد مقدس زنگ داشته باشد.؛ وقتی به گذشته نگاه میکنم، حتی نمیدانم انتظار چه چیزی را داشتم؛ آنجا یک خانه بود.؛ کجا باید زندگی میکرد؟ در غار؟ حتی اگر انتظار زنگ را هم داشتم، آمادگی دیدن کسی که در را باز کرد اصلاً نداشتم.؛ صندل پایش بود با جوراب و پیراهنِ دکمه دارِ آستین کوتاهش را روی شلوارکش انداخته بود.؛ همیشه استاد را با کت و شلوار و یک ردای بلند دیده بودم.؛ وقتی نوجوان بودیم، او را با آن اسم صدا میزدیم.؛ «استاد.»؛ یک جورهایی شبیه ابرقهرمان.؛ راک.؛ هالک.؛ استاد.؛

همانطور که گفتم در آن زمان با ابهت و با صلابت بود، و بلندقد و جدی، با گونه هایی پهن، و ابروها و موهایی پرپشت و مشکی.؛ با گشاده رویی گفت: «سسسسلللام مرد جوان.»؛ گفتم، اوه، سلام.؛ سعی میکردم به او خیره نشوم.؛ از نزدیک لاغرتر و ضعیفتر به نظر میآمد.؛ بازوهای لخت و عریانش نحیف بود، و آویزان، و لکه لکه های کهولت سن را میشد در آنها دید.؛ عینک قاب بزرگش، روی بینی اش بود، و پشت سر هم پلک میزد، انگار میخواست تمرکز کند اما نمیتوانست، همچون عالمی سالخورده، که در هنگام پوشیدن لباس مزاحمش بشوند.؛

با آواز گفت: «وااااارررد شو.؛ و حالا وااااارررد میشود.»؛ موهای جوگندمی اش را از کنار باز کرده بود، و ریشهای پروفسوری سفید و مشکی اش یک دست اصلاح شده بود، گرچه چند نقطه هم به چشمم خورد، که ظاهراً فراموش کرده بود خوب بتراشد.؛ آرام آرام در راهرو به راه افتاد، من هم دنبالش رفتم.؛ به پاهای استخوانیش نگاه میکردم، و آرام آرام قدم برمیداشتم، تا به او نخورم.؛ چطور میتوانم احساسم را در آن روز توصیف کنم؟ در کتاب اشعیاء نبی، به متنی برخوردم که در آن خداوند میفرماید: «آنچه من میپندارم، با افکار تو یکسان نیست، و طریق تو طریق من نیست، و از آنجایی که آسمانها از زمین بلند مرتبه تر است، طریق من از طریق شما عالی مرتبه تر است، و آنچه من میپندارم عالی مرتبه تر از اندیشه های شماست.»؛ انتظار چنین احساسی را داشتم؛ پستتر و بی ارزشتر.؛ اشعیاء نبی، یکی از پیام آوران خدا بود.؛ باید سرم را بلند میکردم، درست است؟ در عوض همچون کودکان پشت سر پیرمردی جوراب و صندل به پا قدم برمیداشتم، و فقط به این فکر میکردم، که چقدر مضحک به نظر میآید.»؛ پایان نقل

تاریخ بهنگام رسانی 19/05/1399هجری خورشیدی؛ ا. شربیانی

Frequently asked questions

Have A Little Faith Book


Related Posts

How & Why I Annotate (9 Methods)

The article about %%Keyword%%, which is currently a popular topic of Q&A Book, Is attracting a great deal of focus, isn’t it? Today’s date, let’s explore some…

Spoilers and Discussion Post for Every Vow You Break – Jen Ryland Reviews

The article about %%Keyword%%, which is currently a popular topic of Q&A Book, Is drawing significant notice, isn’t it? Today’s date, let’s explore some Spoilers and Discussion…

Rhaenyra Targaryens fate in the books will make for grim viewing in HotD

The article about %%Keyword%%, which is currently a popular topic of Books, Is receiving considerable concentration, isn’t it? At present, let’s explore some Rhaenyra Targaryens fate in…

Virgin River Fans Have Noticed Major Differences Between The Books & The Show

The article about %%Keyword%%, which is currently a popular topic of Q&A Book, Is receiving considerable concentration, isn’t it? At present, let’s explore some Virgin River Fans…

Who was Enoch in the Bible?

The article about %%Keyword%%, which is currently a popular topic of Books, Is receiving considerable concentration, isn’t it? Today’s date, let’s explore some Who was Enoch in…

Devin Booker

The article about %%Keyword%%, which is currently a popular topic of Q&A Book, Is receiving considerable concentration, isn’t it? At present, let’s explore some Devin Booker that…

This Post Has One Comment

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *